پدرم با شستن آشپزخانه یا حوض حیاط به ما یاد می داد که باید در خانه کار کرد و یا چگونه حوض را شست.حیاط منزلمان را به قدری پاکیزه می شست که ما از این همه حوصله و دقت او شگفت زده می شدیم.می گفت کار نباید با بی حوصلگی انجام گیرد. کوچکترین مسائل خانواده را جدی می گرفت و به امور خانه بی نهایت توجه داشت.حتی در خانه جلساتی می گذاشت که محتوای آن جلسات شامل کلیه مباحث خانوادگی و مذهبی بود.ایشان عاشق جلسه بودند و شیفته مشورت و نظر خواهی،اهل تنوع و مزاح و به موقع هم بسیار جدی بود.جلسات خانوادگی ما اغلب با نماز و گاهی با دعا شروع می شد ما در همین جا به امامت خود ایشان نماز جماعت خانوادگی را اقامه می کردیم و سپس جلسات را آغاز می نمودند. راجع به مزاح و شوخی هایش یک بار ایشان به عیادت یکی از بیماران در حال مرگ می رود اکثر کسانی که آنجا بودند یا غصه می خوردند یا روحیه او را خراب می کردند،پدرم بر خلاف بقیه هر چه جوک و لطیفه داشت برای آن بیمار تعریف نمود به حدی که خود بیمار می گفت یکی از روزهای خوب زندگی من همان روز بود.آخرین خاطره ای که از ایشان دارم مربوط می شود به شب شهادتش آن شب حال عجیبی داشت چون از مسافرت آمده بود.زیارت حرم مطهر امام رضا(ع)و عیادت مادر گرانقدرش در مشهد،زیارت مشهد شهیدان شلمچه همه و همه روحیه ای تازه به او بخشیده بود اصلا انگار آماده بود.فردا شبش که دیگر ایشان شهید شده بود برای من شب بسیار سخت و مصیبت باری بود.تازه به عظمت او فکر می کردم که در نبودش چه کنم.برای همین بود که در روز تشییع جنازه وقتی خودم را روی پای آقا انداختم می خواستم تمام عقده هایم را خالی کنم چون او را از پدرم بیشتر دوست داشتم و باور بفرمایید از آن لحظه به بعد آرامش وصف ناپذیری پیدا کردم.بقول پدرم حال و روحم تغییر کرد و احساس خوبی به من دست داد.الان که فکر می کنم می بینم او بسیار ولایت طلب بود و همیشه هم به من سفارش می کرد مطیع محض ولایت باشم .
خاطره ای از مهدی،فرزند شهید صیاد شیرازی
صدای تانک های دشمن آن طرف جاده به گوش می رسید. تیراندازی لحظه ای متوقف نمی شد . راه افتادیم ، با اینکه می دانستیم امید برگشت نیست ، ولی رساندن « آر .پی . جی» به « علم الهدی» ما را مصمم به پیش می برد. به جاده که رسیدیم ، توانستیم تانک هایی را ببینیم . به جز چند تایی که در حال سوختن بودند، بقیه غرش کنان به پیش می تاختند. چشمم به حسین (علم الهدی) که افتاد ، خستگی از تنم درآمد. آر. پی. جی بر دوشش بود و پشت خاکریز دراز کشیده بود. در امتداد خاکریز غیر از حسین حدود ده نفر دیگر هنوز زنده بودند و از گروه همین ده نفر مانده بودند. حتی یک جسد بر زمین نمانده بود. پیدا بود که بچه ها با گلوله مستقیم تانک ها از پای در آمده بودند. تانک های سالم از کنار تانک های سوخته عبور می کردند وبه طرف خاکریز علم الهدی پیش می آمدند.حسین و افرادش هیچ عکس العملی نشان نمی دادند .« روز علی» که حسابی نگران شده بود ، آر. پی . جی را از من گرفت و به تانک ها نشانه رفت. دست روز علی را نگه داشتم و گفتم : کمی دیگر صبر کن ، شاید بچه ها برنامه ای داشته باشند و او پذیرفت . تانک ها به حدود پنجاه متری خاکریز رسیده بودند که یکباره حسین از جا بلند شده و نزدیک ترین تانک را نشانه گرفت. گلوله درست به وسط تانک خورد و آن را به آتش کشید. غیر از حسین دو نفر دیگر که آر. پی . جی داشتند، دو تانک دیگر را نشانه رفتند و هر دو را به آتش کشیدند . بقیه تانک ها سر جایشان ایستادند و ناگهان خاکریز را به گلوله بستند. خاکریز یکپارچه دود شد و بعید بود کسی سالم مانده باشد ، روز علی بلند شد و نزدیک ترین تانک را نشانه رفت و با اینکه فاصله کم بود تانک را از کار انداخت . قامت حسین دوباره از میان دود و گرد وغبار پشت خاکریز پیدا شد و یک تانک دیگر با گلوله حسین به آتش کشیده شد . پیدا بود که از همه افراد گروه فقط روز علی و حسین زنده مانده اند. حسین از جا کنده شد و خود را به خاکریز رساند. تانک ها هنوز ما را ندیده بودند. پیشروی تانک ها دوباره شروع شد . حسین پشت خاکریز خوابیده بود . تانک به چند متری او رسیده بود ، حسین از خاکریز بالا رفت و آن را هدف قرار داد. تانک به آتش کشیده شد و چهار تانک دیگر به ده متری حسین رسیده بودند. حسین از جا بلند شد و آخرین گلوله را رها کرد . سه تانک باقیمانده در یک زمان به طرف حسین شلیک کردند. گلوله ها خاکریزش را به هوا بردند و گرد وخاک کمی فرو نشست ، توانستیم آر. پی . جی و سپس حسین را ببینیم . پیکر مطهر حسین پشت خاکریز افتاده بود و چفیه صورتش را پوشانده بود.
صبح صادق
سالهای نه چندان دور همین نزدیکی ها،مردانی در همسایگی ما زندگی می کردند،
که زندگی برای شان جدی ترین بازیچه بود.
زندگی کردند، چون هیچ وقت اسیر وذلیل زندگی نشدند.
زندگی می کردند،چون معنای زندگی را فهمیدند.
آنها آمدند تا زندگی کردن را به ما یاد دهند وما یاد نگرفتیم.
چشم دوختند در چشم ما وبا سکوت شان فریاد زدند،
که جور دیگر هم می شود زندگی کرد.
آنها رفتند وما ماندیم.
رفتن آنها به رفتن یک ستاره ی دنباله دار می ماندو
ماندن ما به ماندن آب در مرداب روزمرگی ها،
انگار که آن ها مانده اند و ما می رویم.
امروز سربرداشته ایم و چشم دوخته ایم به دنباله ی آن ستاره، تامسیرش را گم نکنیم.
شاید روزی کسی از ما خواست به آنها بپیوندیم......
بازدید دیروز: 7
کل بازدید :430010
آشنایی با فرزندان رهبری [88]
عاشق واقعی شهادت [716]
گل حجاب عطر عفاف [2095]
نامه ای به بابای شهیدم [1225]
دست نوشته یک شهید [708]
عصر غربت شهدا ........ [556]
خاطرات شلمچه [1682]
نام آور گمنام [556]
مادر شهیدی از ژاپن [677]
وادی السلام عشق [1354]
آخر و عاقبت ظلم و فساد .... [451]
شهیدی که مادر خود را شفا داد [833]
به یاد شهید احمد کاظمی [1005]
بوی چفیه رهبر [823]
[آرشیو(21)]
زندگینامه شهید خرازی
شهید مهدی باکری
شهید بابایی
سابقه تاریخی جنگ
سجده شکر
بزم عشق
آشیان
الهـی
درد دل
اسراء
شفای روح
شهید بی سر
دل نوشته
نجوا با پدر
بهترین دوست من
آرشیو
آرشیو 2